سایت شبستری | بزییا

سایت شبستری | بزییا

سایت شبستری | بزییا

سایت شبستری | بزییا

سایت شبستری | بزییا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
پیوندها

۳ مطلب با موضوع «شعر شبستری» ثبت شده است

شبستری شعر 005

۰۱
اسفند

در آلا فکر کردن شرط راه است

ولی در ذات حق محض گناه است

بود در ذات حق اندیشه باطل

محال محض دان تحصیل حاصل

چو آیات است روشن گشته از ذات

نگردد ذات او روشن ز آیات

همه عالم به نور اوست پیدا

کجا او گردد از عالم هویدا

نگنجد نور ذات اندر مظاهر

که سبحات جلالش هست قاهر

رها کن عقل را با حق همی باش

که تاب خور ندارد چشم خفاش

در آن موضع که نور حق دلیل است

چه جای گفتگوی جبرئیل است

فرشته گرچه دارد قرب درگاه

نگنجد در مقام «لی مع الله»

چو نور او ملک را پر بسوزد

خرد را جمله پا و سر بسوزد

بود نور خرد در ذات انور

به سان چشم سر در چشمه خور

چو مبصر با بصر نزدیک گردد

بصر ز ادراک آن تاریک گردد

سیاهی گر بدانی نور ذات است

به تاریکی درون آب حیات است

سیه جز قابض نور بصر نیست

نظر بگذار کین جای نظر نیست

چه نسبت خاک را با عالم پاک

که ادراک است عجز از درک ادراک

سیه رویی ز ممکن در دو عالم

جدا هرگز نشد والله اعلم

سواد الوجه فی الدارین درویش

سواد اعظم آمد بی کم و بیش

چه می‌گویم که هست این نکته باریک

شب روشن میان روز تاریک

در این مشهد که انوار تجلی است

سخن دارم ولی نا گفتن اولی است

  • saman mm

شبستری شعر 003

۰۱
اسفند

مرا گفتی بگو چبود تفکر

کز این معنی بماندم در تحیر

تفکر رفتن از باطل سوی حق

به جزو اندر بدیدن کل مطلق

حکیمان کاندر این کردند تصنیف

چنین گفتند در هنگام تعریف

که چون حاصل شود در دل تصور

نخستین نام وی باشد تذکر

وز او چون بگذری هنگام فکرت

بود نام وی اندر عرف عبرت

تصور کان بود بهر تدبر

به نزد اهل عقل آمد تفکر

ز ترتیب تصورهای معلوم

شود تصدیق نامفهوم مفهوم

مقدم چون پدر تالی چو مادر

نتیجه هست فرزند، ای برادر

ولی ترتیب مذکور از چه و چون

بود محتاج استعمال قانون

دگرباره در آن گر نیست تایید

هر آیینه که باشد محض تقلید

ره دور و دراز است آن رها کن

چو موسی یک زمان ترک عصا کن

درآ در وادی ایمن زمانی

شنو «انی انا الله» بی‌گمانی

محقق را که وحدت در شهود است

نخستین نظره بر نور وجود است

دلی کز معرفت نور و صفا دید

ز هر چیزی که دید اول خدا دید

بود فکر نکو را شرط تجرید

پس آنگه لمعه‌ای از برق تایید

هر آنکس را که ایزد راه ننمود

ز استعمال منطق هیچ نگشود

حکیم فلسفی چون هست حیران

نمی‌بیند ز اشیا غیر امکان

از امکان می‌کند اثبات واجب

از این حیران شد اندر ذات واجب

گهی از دور دارد سیر معکوس

گهی اندر تسلسل گشته محبوس

چو عقلش کرد در هستی توغل

فرو پیچید پایش در تسلسل

ظهور جملهٔ اشیا به ضد است

ولی حق را نه مانند و نه ند است

چو نبود ذات حق را ضد و همتا

ندانم تا چگونه دانی او را

ندارد ممکن از واجب نمونه

چگونه دانیش آخر چگونه؟

زهی نادان که او خورشید تابان

به نور شمع جوید در بیابان

  • saman mm

شبستری شعر 001

۰۱
اسفند

به نام آن که جان را فکرت آموخت

چراغ دل به نور جان برافروخت

ز فضلش هر دو عالم گشت روشن

ز فیضش خاک آدم گشت گلشن

توانایی که در یک طرفةالعین

ز کاف و نون پدید آورد کونین

چو قاف قدرتش دم بر قلم زد

هزاران نقش بر لوح عدم زد

از آن دم گشت پیدا هر دو عالم

وز آن دم شد هویدا جان آدم

در آدم شد پدید این عقل و تمییز

که تا دانست از آن اصل همه چیز

چو خود را دید یک شخص معین

تفکر کرد تا خود چیستم من

ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد

وز آنجا باز بر عالم گذر کرد

جهان را دید امر اعتباری

چو واحد گشته در اعداد ساری

جهان خلق و امر از یک نفس شد

که هم آن دم که آمد باز پس شد

ولی آن جایگه آمد شدن نیست

شدن چون بنگری جز آمدن نیست

به اصل خویش راجع گشت اشیا

همه یک چیز شد پنهان و پیدا

تعالی الله قدیمی کو به یک دم

کند آغاز و انجام دو عالم

جهان خلق و امر اینجا یکی شد

یکی بسیار و بسیار اندکی شد

همه از وهم توست این صورت غیر

که نقطه دایره است از سرعت سیر

یکی خط است از اول تا به آخر

بر او خلق جهان گشته مسافر

در این ره انبیا چون ساربانند

دلیل و رهنمای کاروانند

وز ایشان سید ما گشته سالار

هم او اول هم او آخر در این کار

احد در میم احمد گشت ظاهر

در این دور اول آمد عین آخر

ز احمد تا احد یک میم فرق است

جهانی اندر آن یک میم غرق است

بر او ختم آمده پایان این راه

در او منزل شده «ادعوا الی الله»

مقام دلگشایش جمع جمع است

جمال جانفزایش شمع جمع است

شده او پیش و دلها جمله از پی

گرفته دست دلها دامن وی

در این ره اولیا باز از پس و پیش

نشانی داده‌اند از منزل خویش

به حد خویش چون گشتند واقف

سخن گفتند در معروف و عارف

یکی از بحر وحدت گفت انا الحق

یکی از قرب و بعد و سیر زورق

یکی را علم ظاهر بود حاصل

نشانی داد از خشکی ساحل

یکی گوهر برآورد و هدف شد

یکی بگذاشت آن نزد صدف شد

یکی در جزو و کل گفت این سخن باز

یکی کرد از قدیم و محدث آغاز

یکی از زلف و خال و خط بیان کرد

شراب و شمع و شاهد را عیان کرد

یکی از هستی خود گفت و پندار

یکی مستغرق بت گشت و زنار

سخنها چون به وفق منزل افتاد

در افهام خلایق مشکل افتاد

کسی را کاندر این معنی است حیران

ضرورت می‌شود دانستن آن

  • saman mm